جشن ده روزه گی پسرگلم
عزیز دلم مامانی تا روز دهم پيشمون موند. خيلي براش مهم بود كه حتما ما رو روز دهم ببره حموم و غسلمون بده این ده روز خیلی زحمت کشید فکر کنم آنقدر خسته شده بود که دلش میخواست هر چه سریع تر از خونمون فرار کنه از بس بابایی تو کارها کمکش کرده بدعادت شده . من كه ديگه تقريبا از آب و گل دراومده بودم و تنهايي حموم كردم بعد از حموم من، تو رو حموم كرد و غسلت داد. فدات بشم، بعد حموم اونقدر آروم شده بودی كه راحت چندين ساعت خوابيدی. میخواستیم اون شب جشن بگیریم اما شرایط جور نبود به خاطر همین دلیل جشن و به هفته بعد موکول کردیم یه جشن کوچیک گرفتیم و از طرف من مامانی و بابایی و دایی حسن و دایی حسین و از طرف بابا هم مامانی و باباجی و عمو مهدی و...
نویسنده :
مامان غزل
19:07