امیرعباسامیرعباس، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 19 روز سن داره

بهونه زیبای زندگی

جشن ده روزه گی پسرگلم

عزیز دلم مامانی تا روز دهم پيشمون موند. خيلي براش مهم بود كه حتما ما رو روز دهم ببره حموم و غسلمون بده این ده روز خیلی زحمت کشید فکر کنم آنقدر خسته شده بود که دلش میخواست هر چه سریع تر از خونمون فرار کنه از بس بابایی تو کارها کمکش کرده بدعادت شده . من كه ديگه تقريبا از آب و گل دراومده بودم و تنهايي حموم كردم  بعد از حموم من، تو  رو حموم كرد و غسلت داد. فدات بشم، بعد حموم اونقدر آروم شده بودی كه راحت چندين ساعت خوابيدی. میخواستیم اون شب جشن بگیریم اما شرایط جور نبود به خاطر همین دلیل جشن و به هفته بعد موکول کردیم یه جشن کوچیک گرفتیم و از طرف من مامانی و بابایی و دایی حسن و دایی حسین و از طرف بابا هم مامانی و باباجی و عمو مهدی و...
9 مهر 1394

شب ششم

عزیز دلم دومین روزت بود که خیلی گریه می کردی اصلا نمیتونستیم ساکتت کنیم با بابا بردیمت پیش دکتر متقی خیلی دکتر خوبیه آبجی حدیث هم وقتی کوچیک بوده پیش اون میرفته، دکتر گفت که این پسر خوشگل ما فقط گرسنه شه  باید بهش کمکی بدی برات شیر خشک نان تجویز کرد آخه شیر من از شب ششم اومد تو تا 5 روز فقط شیر خشک می خوردی اونم با چه مصیبتی عزیزم گولت میزدیم فکر میکردی داری شیر میخوری اما ما با سرنگ از گوشه لبت شیرخشک و میریختیم تو دهنت خلاصه که تا 5 روز به همین منوال شیرخشک خوردی تا شب ششم که شیرم اومد. مامانی (مامان بابا) وقتی فهمید شیرم اومده سریع دست به کار شد، یه رسم خیلی با مزه داره با سورمه دورتا دور چشماتو ابروهاتو سیاه کرد بعد با زغال دور تا ...
5 مهر 1394

روز تولد پسرم

عزیزم میخوام از  روز به دنیا اومدنت بگم روز 22 تیر صبح خیلی زود با بابا محسن و مامانی و عمه فخری رفتیم بیمارستان مردم وقتی رسیدیم عمه فروغ هم اونجا بود بابا رفت تا کارهای پذیرش انجام بده تا 10 صبح کارهای پذیرش طول کشید آخه خیلی شلوغ بود خیلی استرس داشتم حسابی ترسیده بودم بابا کلی بهم انرژی داد از ساعت  10 صبح که وارد اتاق زایمان شدم ساعت 17:15 دقیقه  چشمای نازتو به دنیای قشنگ باز کردی و من برای اولین بار حس مادر شدن و تجربه کردم. و تو اون حال و هوا  اولین چیزی که از دکترم پرسیدم گفتم پسرم سالمه؟ دکتر گفت بله یه پسر سالم و خوشگل به دنیا آوردی بعد صورت و چسبوند به صورتم...وای عزیزم همون لحظه چه آرامشی پیدا کردم، یه نفس راحت...
29 شهريور 1394

شب آخر مامان و نی نی

سلام پسر عزیزتر از جانم                                             مامان جون ،پسر نازم امشب شب آخری هست که تو شکم مامانی هستی نفسم.......باورم نمیشه که 9 ماه به این زودی سپری شد. عزیزم 9 ماه با هم بودیم، باهم نفس کشیدیم، تو  رو  تو همه ی  وجودم حست کردم، عاشقت شدم، تو با اومدنت تو  وجودم من.....منو مادر نامیدی عزیزم شادی هام، گریه هام، بی خوابی هام، سختی هام همه و همه رو باتو تجربه کردم........... خیلی خوشحال بودم پسرم همه ی سختی ها رو به جونم خریدم فقط و فقط برای  همچین روزی یعنی 22 تیر مامان جون......ع...
22 شهريور 1394