امیرعباسامیرعباس، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 19 روز سن داره

بهونه زیبای زندگی

تولد بابا

پسر قشنگم ببخشید که دیر به دیر میام انقدر که کار دارم نمیرسم به وبلاگت سر بزنم.  2 آبان تولد بابا محسن بود از یک هفته قبل با آجی هماهنگ می کردیم که چی کار کنیم که بابا رو سوپرایز کنیم از شانس تولد بابا چه روز بدی افتاده بود دقیقا روز عاشورا، محرم شروع شد و رفتن به هیئت ها و دسته ها باعث شد تا هم من هم  آجی تولد بابا رو یادمون بره وقتی بابا شب تولدش به ما یاداوری کرد که تولدشه هردومون مثل یخ وارفتیم آجی که از شدت ناراحتی گریه اش گرفت منم که هنگ کرده بودم هر طوری بود بابا رو قانع کردیم که به خاطر هئت ها دسته ها یادمون رفته اونم ما رو بخشید منم به جبران اینکه تولد بابا یادم رفته بعد هفت امام 15 آبان همه عمه ها عمو مهدی مامانی و باباجی...
24 آبان 1394

اولین دربی

پسر عزیزم این اولین دربی بود که حضور داشتی بابا رفت رنگ خرید صورتهامونو رنگ کردیم خیلی باحال بود ...
8 آبان 1394

اولین سقا شدن پسملی

الهی مامان قربونت بره میخواستم برم برات لباس سقایی بخرم اما قسمت شد عمه مریم از مشهد برات سوغاتی اورد دستش درد نکنه، اولش من اصلا خبر نداشتم بردمت بالا که عمه ببینتت خودم اومدم پایین که کارامو کنم چند لحطه بعد دیدم مامانی  و  عمه مریم لباس سقایی و تنت کردند  اومدن پایین وای خیلی ناز شده بودی   .         ...
29 مهر 1394

محرم آمد

  با آب طلا نام حسین قاب کنید                                                                                  با نام حسین یادی از آب کنید خواهید مه سربلند و جاوید شوید          &nbs...
29 مهر 1394

اولین سالگرد ازدواج

    23 مهر سالگرد ازدواج من و بابایی بود، اولین سالگرد ، ما جشن سالگردمون 24 مهر  با یه مهمون کوچولو که جمعمون اضافه شده، یه مهمون عزیز و دوست داشتنی برگزار شد در ضمن توی جشنمون مامانی و باباجی، مامانی و بابایی، دایی حسین و زن دایی سمانه و محمدپارسا، دایی حسن و زن دایی منیر و امیر علی هم بودند   تقدیم به همسرم: همسفر عزیزم، همراه همیشگی من، تو را که دارم شادم از تمام نداشته هایم، به تو که تکیه میکنم کوهی در پشتم احساس میکنم به بلندای غرور، دستت را که میگیرم پروازی میکنم به اوج خوشبختی، همراهم بمان همیشه بمان که عشقت در دل و جانم رخنه کرده است و تاب دوریت را ندارم، همسر عزیزم ام...
25 مهر 1394

نفس مامان و محمد صدرا

پسر عزیزم 23 مهر هم  اولین سالگرد ازدواجمون بود و هم خاله های بابا ( خاله مهناز و خاله محترم ) از مکه اومده بودند و اون شب ولیمه میدادند  همه با هم رفتیم تالار خوش گذشت تو همش پیش بابا بودی بلاخره موقع شام بود که اومدی پیش من از صدرا نوه خاله زری یک روز بزرگتری فاطمه دختر خاله زهرا تو و صدرا رو گذاشت روی مبل ازتون عکس گرفت اینم چند تا عکس از اون شب ...
25 مهر 1394

اولین مسافرت پسر گلم

پسر عزیزم آخرای تابستان با هم رفتیم تیکن خونه عمو نصرالله این اولین مسافرتت بود خیلی بهمون خوش گذشت با مامانی و باباجی و عمه مریم اینا رفتیم بعد عمه فروغ هم اومد منم بار دومی بود که میرفتم تیکن.  عمو نصرالله و زن عمو خیلی مهربونن خیلی دوستشون دارم عمونصرالله اسمت و گذاشته امیر هادی ها         ...
25 مهر 1394

واکسن دو ماهگی قند عسل

سلام نفس مامان..عزیزم امروز واکسن داشتی مامان، واکسن 2 ماهگی.عزیزم خیلی میترسیدم از این که تب کنی پسرم ،خلاصه با هر سختی که بود بردیمت. اول که رفتیم خواب بودی عزیزم ،الهی فدات شم انگار نمی دونستی که چه بلایی قراره سرت بیاد و چقدر درد بکشی. قبل تو آبجی حدیث واکسن کزاز زد. قربونت برم همه جای اتاق را داشتی نگاه میکردی،خانمی که میخواست به تو واکسن بزنه همچین مظلومانه نگاه میکردی که خیلی دلش برات سوخت ولی بلاخره باید کارش را انجام میداد من که اصلا نتونستم نگاه کنم تو بغلم بودی پاهاتو محکم گرفته بودم تا تکون ندی. اول بهت قطره داد اصلا از طعمش خوشت نیومد و بعدش سرنگ اول به پای چپت زد خیلی داد زدی ولی زود آروم شدی و بعد به پای راست که دیگه خیلی گریه...
9 مهر 1394

ختنه گل پسرم

امیرعباسم  3 روز بعد 40 روزت ،بردیمت ختنه کردیم مبارکت باشه پسر گلم دیگه واسه خودت مردی شدی مامانی...اوایل خیلی میترسیدم مامانی ،چون اصلا دلشو نداشتم، من و مامانی بردیمت درمانگاه 13 آبان  وای تا خود درمانگاه دل تو دلم نبود گلم. خلاصه رسیدیم. همون اول منو فرستادن دنبال نخود سیاه رفتم داروخانه داروههاتو گرفتم و اومدم درمانگاه........ولی پسرم وقتی رسیدم و صدای گریه هاتو شنیدم تمام دنیا همون لحظه رو سرم خراب شد....  من و آجی حدیث پشت در گریه می کردیم ، خیلی خدا رو صدا زدم و  تا تو طوریت نشه. الهی قربونت برم مامانی آخه خیلی داد میزدی.خودمو به زور کنترل میکردم که نیام داخل.خلاصه کارت تموم شد و من اومدم داخل و بغلت کردم .مگه آرو...
9 مهر 1394