امیرعباسامیرعباس، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 19 روز سن داره

بهونه زیبای زندگی

نیمه شعبان

  مژده اي دل که شب نيمه شعبان آمد بر تن مرده و بي جان جهان جان آمد بانگ تکبير نگردرهمه عالم بر پاست همه  گويند  مگر  جلوه  يزدان   آمد اززمين نوربه بالا رود امشب زيرا نور خورشيد امامت همه  تابان  آمد قائم آل محمد (عج)گل گلزار رسول حجه بن الحسن (عج)آن مظهر ايمان آمد ...
2 خرداد 1395

دومین دربی

عزیزم دومین دربی مصادف شد با پاتختی پسرعمه علی به همین دلیل نتونستیم بازی و نگاه کنیم ولی دائما نتیجه رو چک میکردیم پرسپولیس بازی و 2-4  برد. بابا، با دوستاش رفته بود استادیوم وقتی اومدش تا شب شعار هایی که اونجا میدادن و از خوشحالی بلندبلند میگفت نه یکی نه دوتا میخوره چهارچهارتا این قرمزه منه دوسش دارم خیلی زیاد قهرمانی بهش میاد ............             ...
28 فروردين 1395

اولین اتفاق پسملی

الهی فدات شم امروز صبح توی آشپزخونه داشتم برای بابا صببحانه درست می کردم تو هم داشتی با بابا روی تخت بازی میکردی که یه دفعه صدای جیغ تو شنیدم تمام بدنم از ترس میلرزید یه لحظه بابا خوایش رفته بود تو هم از تخت اوفتاده بودی پایین خیلی گریه کردی و میگفتی بابا بابا هم بغلت کرده بود و دور اتاق می چرخوندت و قربون صدقت میرفت و میگفت ببخشید بابا خدا رو شکر  که طوریت نشد آجی هم وقتی از مدرسه اومد خونه جریان و فهمید کلی گریه کرد امروز اصلا روز خوبی نبود ...
3 اسفند 1394

رویش دومین مروارید قشنگت

رویش دومین مروارید قشنگت الهی قربونت برم 2 روز پیش یعنی 16دهم دومین مروارید قشنگت جوونه زد از شب قبلش خیلی بیتاب بودی بیقراری میکردی شیر و غذا نمیخوردی بمیرم برات خیلی درد داشتی از قیافه ت مشخص بود  وبالاخزه فرداش دیدم بله آقا امیر عباس صاحب 2 تا مروارید شده مبارکت باشه قند عسل                امروز از صبح شروع کردی به دست زدن خیلی بامزه دست میزنی دست چپتو میزنی روی دست راستت فکر کنم به من رفتی و چپ دستی   دوستت دارم ای همه ی هستی من   ...
18 بهمن 1394

رویش اولین مروارید پسملی

الهی فدات شم مامانی امروز دیدم دندونت نیش زده خیلی ذوق کردم صبح بابا رو از خواب بیدار کردم بابا خیلی خوشحال شد و بهت تبریک گفت خوب بالاخره بعد از چند روز کلافگی و بدخوابی مروارید کوچولوی امیرعباسم در 6 ماه و 24 روزگیش در اومد هورااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا فرشته ی من امیدوارم دندونات همیشه سالم باشه و ازشون خوب نگه داری کنی مسواک فراموش نشه دندون یکی از نشانه های زیباییه عزیزم اینم عکس مروارید کوچولو امیرعباسم کلی عکس گرفتم چون نمیزاشتی یه عکس خوب بگیرم منم بیخیال شدم و نتیجه زحمتم شد این عکس            ...
9 بهمن 1394

اولین یلدای پسرگلم

پسر نازم اولین یلدات مبارک حس خوبیه که سال پیش این موقع تو وجودم بودی و امسال در کنارم بودن در کنارت توی همچین شبی برام خیلی شیرین و لذتبخش بود سال پیش این موقع 3 ماهه تو وجودم بودی و مامانی  و بابایی دایی حسین و زندایی سمانه و دایی حسن و زن دایی منیر و امیر علی برامون شب چله ای اوردن و با هم یلدا گرفتیم و امسال تو در کنارمی این چند تا عکس از پارسال انشالله 100 تا از این یلداها ببینی امسال  شام خونه مامانی (بابا) بودیم ته پین عدس پلو درست کرده بود یه غذای محلیِ خیلی خوش مزه است و هم خیلی زحمت داره دستش درد نکنه تا شام آماده بشه یک ساعت رفتیم خونه اون یکی مامانی کلی خواراکی خوردیم عکس انداختیم مامانی هم سهم سبزی پ...
30 آذر 1394

تولد آجی

دیشب تولد آجب حدیث بود شام رفتیم فیلا استار بعد شام هم بابا رفت کیک و اورد خیلی خوش گذشت آبجی حسابی سوپرایز شده بود   ...
2 آذر 1394

واکسن 4 ماهگی

عزیز دلم امروز ب صبح زود با بابا رفتیم که واکسن چهارماهگیت و تو بزنیم اما بسته بود بابا منو گذاشت خونه مامانی خودش رفت دماوند  ساعت 9 صبح با دایی حسین رفتیم واکسن تو زدیم الهی بمیرم کلی گریه کردی                                                       ...
2 آذر 1394

تولد دایی حسین

 دایی حسین شب تولدش یه مهمونی کوچیک گرفت فقط خودمون بودیم من، بابا تو و آبجی حدیث و دایی حسن زن دایی منیر و امیر علی و مامانی و بابایی  زن دایی سمانه خیلی زحمت کشیده بود دستش درد نکنه واقعا با بچه کوچیک مهمونی دادن خیلی سخته بهمون خیلی خوش گذشت در آخر سر هم چون تولد آجی چند روز بعد از تولد دایی بود یهویی همه بهش هدیه دادند کلی سوپراز شد اینم عکسهای اون شب       ...
28 آبان 1394

تولد بابا

پسر قشنگم ببخشید که دیر به دیر میام انقدر که کار دارم نمیرسم به وبلاگت سر بزنم.  2 آبان تولد بابا محسن بود از یک هفته قبل با آجی هماهنگ می کردیم که چی کار کنیم که بابا رو سوپرایز کنیم از شانس تولد بابا چه روز بدی افتاده بود دقیقا روز عاشورا، محرم شروع شد و رفتن به هیئت ها و دسته ها باعث شد تا هم من هم  آجی تولد بابا رو یادمون بره وقتی بابا شب تولدش به ما یاداوری کرد که تولدشه هردومون مثل یخ وارفتیم آجی که از شدت ناراحتی گریه اش گرفت منم که هنگ کرده بودم هر طوری بود بابا رو قانع کردیم که به خاطر هئت ها دسته ها یادمون رفته اونم ما رو بخشید منم به جبران اینکه تولد بابا یادم رفته بعد هفت امام 15 آبان همه عمه ها عمو مهدی مامانی و باباجی...
24 آبان 1394