امیرعباسامیرعباس، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 5 روز سن داره

بهونه زیبای زندگی

شب ششم

1394/7/5 17:04
نویسنده : مامان غزل
329 بازدید
اشتراک گذاری

عزیز دلم دومین روزت بود که خیلی گریه می کردی اصلا نمیتونستیم ساکتت کنیم با بابا بردیمت پیش دکتر متقی خیلی دکتر خوبیه آبجی حدیث هم وقتی کوچیک بوده پیش اون میرفته، دکتر گفت که این پسر خوشگل ما فقط گرسنه شه  باید بهش کمکی بدی برات شیر خشک نان تجویز کرد آخه شیر من از شب ششم اومد تو تا 5 روز فقط شیر خشک می خوردی اونم با چه مصیبتی عزیزم گولت میزدیم فکر میکردی داری شیر میخوری اما ما با سرنگ از گوشه لبت شیرخشک و میریختیم تو دهنتشیطان خلاصه که تا 5 روز به همین منوال شیرخشک خوردی تا شب ششم که شیرم اومد. مامانی (مامان بابا) وقتی فهمید شیرم اومده سریع دست به کار شد، یه رسم خیلی با مزه داره با سورمه دورتا دور چشماتو ابروهاتو سیاه کرد بعد با زغال دور تا دور خونه رو خط کشید و میگفت خط میکشم و خط میکشم بعد ما هم باید میگفتیم از برای کی؟ مامانی هم میگفت از برای مریم و پسرش بعدشم یه چاقو فرو کرد تو پیاز به من گفت امشب میزاری بالا سرت فردا صبح که خواستی بری دستشویی زیر پات له میکنی میندازی بیرون منم طبق رسم مامانی همین کارو کردم

همون شب مامانم تو رو حمام برد بود آخه باباجی میخواست تو گوشت اذان بگه تمام مدتی که باباجی تو گوشت اذان و اقامه میگفت خواب بودی هر کاری کرد بیدار نشدی

این عکس ها هم مربوط به رسم مامانی خیلی بامزه شده بودی

 

 

پسندها (3)

نظرات (0)